بهسابهسا، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهساعشق مامان و بابا

عزيزم دوست دارم

سلام بهسا جونم. عزيزكم. گل مامان دوستت دارم. الان سر كارم و يك ساعت ديگه تو رو مي بينم و به عشق تو تا آنجا تاب مي آورم. دختر گلم  براي تو مي نويسم دوست دارمت خيلي خيلي زياد. هر شب برايت دعا مي كنم و  هرصبح برايت سوره مي خوانم. روزي صد بار مي بوسمت و در تنهايي قربانت مي روم. روزي چند بار سر كار عكس هايت را مي بينم. مادرم مرا ببخش اگر كوتاهي در حقت مي كنم و اگر هر روز مجبورم تنهات بذارم و موقع سركار رفتن تو رو بيدار ميكنم و اگر...مرا ببخش.                                 &nb...
30 آذر 1390

بهسا در سرزمين بازي هايپر استار

پنج شنبه بعد از ظهر بهسا جون دوباره طبق معمول حوصله اش سر رفت و مدام غر مي زد ومي گفت بريم عجايب  خلاصه طبق معمول ما هم مطابق ميل خانوم خانوما شال و كلاه كرديم و راه افتاديم بهسا هم كه فهيمده بود مي خوايم بريم سرزمين عجايب تمام راه شعر خوند و دست زد و به بابا اميرحسين توي ماشين گفت بابا آهنگمو بذار خلاصه تمام راه ما هم با بهسا جون آهنگ ""هاپو هاپ هاپ "" رو گوش داديم و لذت برديم تا رسيديم به مقصد و بهسا جون دو ساعت حسابي بازي كرد و خوش گذروند انقدر خسته شد كه خودش مي گفت بريم خونه لا لا كنيم چون چشماي دخترم ديگه از شدت خستگي اين شكلي شده بود .                ...
28 آذر 1390

مادرانه

                            کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد. اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه:  اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و  اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند ...
28 آذر 1390

فرصتهاي زيبا

اگر فرصت داشتم...               اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم ... به جای آنکه انگشت اشاره ام را به طرف او بگیرم در کنارش انگشتانم را در رنگ فرو می بردم و برایش نقاشی میکردم... اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم...به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بهتر و بیشتر بودم... بیشتر ازینکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه میکردم... سعی میکردم در باره اش کمتر بدانم اما بیشتر به او توجه کنم... به جای اصول راه رفتن اصول دویدن و پرواز کردن را تمرین میکردم... از جدی بازی کردن دست بر میداشتم و بازی را جدی میگرفتم با او در مزارع بیشتری میدویدم و به ستارگان...
28 آذر 1390

بهسا در جمع دوستان

چند روز پيش بهسا جون با مامان و بابا و خاله نغمه و دوستش مهربد و عمو پرهام رفته بوديم مسافرت. جاتون خالي اونجا به بهسا خيلي خوش گذشت آخه  با دوتا دوست جديد هم كه دوقلو بودن شادان و شهراد دوست شد و خلاصه كلي با دوستاش بازي كرد. البته ناگفته نماند كه بهسا خانم زياد دوست نداشت كسي به اسباب بازيهاش دست بزنه و به محض اينكه دوستاش دست به اسباب بازياش مي زدن       قيافه اش اين شكلي مي شد ولي از اونجايي كه دخملم خيلي مهربونه تا ميديد دوستاش ناراحت شدن زود دل كوچيكش به رحم مي اومد و اسباب بازي رو بهشون مي داد و مي گفت ني ني باهام قهر نكن و انوقت بود كه با دوستاش دوباره دوست مي شد .مهربدم كه دوست قديمي بهسا بود...
27 آذر 1390

عكس بهساي عسلم

  امیدوارم روزای زمستونیت مثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشه . روزای زمستونیت قشنگ عزيزم                                                    ...
26 آذر 1390

عاشقانه هاي مادرانه

دوستت دارم اما نه به اندازه ي برف ، چون يه روز آب مي شه . دوستت دارم اما نه به اندازه ي گل ، چون يه روز پژمرده مي شه . دوستت دارم به اندازه ي دنيا ، چون هيچ وقت تموم نمي شه !                                                     اگر می خوای صد سال زندگی کنی من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم  چون هرگز نمی تونم بدون تو زندگي كنم. بهسا جان دوستت دارم عشق م...
26 آذر 1390

بدون عنوان

  عزيزم الان چند روزه كه فرصت نميشه برات بنويسم چون مامان سركاره و كلي كار عقب افتاده داره وقتي هم كه ميام خونه تو ميچسبي به من و نمي ذاري هيچ كار ديگه اي بكنم و دائم با اون زبون شيرينت مي گي مامان منو ببل كن (يعني بغل كن). عزيز دلم با اينكه فقط يك سال و نيمت ولي خيلي خوب شيرين زبوني مي كني و كلي شعر بلدي كه كامل خودت مي خوني مثل يه روز يه بچه موشه و آهويي دارم خوشگله و پيشي پيشي ملوسم و كلي شعراي ديگه.تازه عروسكت رو هم ميخوابوني براش لالايي مي خوني .خلاصه كه كلي سرمونو گرم كردي با شيرين زبونيات عزيزم.بوس بوس   اينجا بهسا يك سال و سه ماهش و با ماماني و بابايي اش رفته پارك بهسا در حال بازي د...
23 آذر 1390

بهساي كوچك من وقتي كه نوزاد بود

عروسك قشنگ من، قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل، آبي خوابيده                                                           يه روز مامان رفته بازار،  اونو خريده قشنگتر از عروسكم ،  هيچكس نديده   عروسك من،  چشماتو وا كن وقتي كه شب شد،  اونوقت لالا كن        دختركم الان ساعت نزديك سه ...
23 آذر 1390